تاریخ موسیقی پاپ ؛عامه پسند
مطمئنا هیچ کدام از شما دلتان نمیخواهد به سلیقهتان توهین شود؛ حتی اگر خودتان هم بدانید که اهل گوشکردن آن چیزی که خیلیها بهش میگویند موسیقی درست و حسابی، نباشید؛ حتی اگر اصلا دلتان هم نخواهد روزی، روزگاری سمت همان درست و حسابیها بروید. هیچ کدام از این دلایل، آنقدر محکم نیستند که کسی بخواهد به سلیقهتان بتازد.
اگر هم با تهدید و به سخرهکشیدهشدن سلیقهتان، سمت و سوی موسیقی گوشکردنتان را تغییر دادهاید، پیشنهاد میکنم کیلومترتان را صفر کنید و ببینید آیا اگر تمسخری وجود نداشت، باز هم حاضر بودید وسط اتوبان دستی بکشید و خلاف جهت حرکت کنید؟! اگر عاقل باشید، میگویید: اگر منابع مطالعه کافی و ژانرهای مختلف در دسترس باشند، بله. شاید یک مقایسه کوچک بین آن چیزی که در دهه 50 میلادی بهش میگفتند موسیقی پاپ و آن چیزی که امروز این ژانر را به آن نسبت میدهند، شیرفهمتان کند و آن وقت اگر هم پاپ قرن بیست و یکمی را انتخاب کنید، حداقل دربارهاش میدانید و اطلاع دارید که از کجا به اینجا رسیده. از طرف دیگر هم دوزاریتان میافتد که چرا خیلیها موسیقی آن دوره را به هیچ چیز دیگری نمیفروشند و دیگر خیلی راحت بهشان تهمت قدیمیبودن و سنتگرا بودن نمیزنید.
دوره کلاه شاپوییها
دهه 50 میلادی تولد رسمی موسیقی پاپ یا عامه است. از اسمش هم میتوان فهمید که چه قشری را نشانه گرفته بود و چه هدفی را دنبال میکرد. انگار مردم آن دوره آنقدر کمتحمل شده بودند که حتی تحمل شنیدن جز را هم نداشتند. بالاخره در آن روزها جَز خودش سبک جدیدی محسوب میشد و نسبت به موسیقی کلاسیک عامهفهمتر و بهروزتر بود. شاید اگر بخواهیم بگوییم چه چیزی باعث این اتفاق شد، باید از ماشینیسم و بشر متمدن شهرنشین شروع کنیم. شاید به نظر پیش پاافتاده برسد اگر بگوییم یکی از دلایل رو آوردن مردم به موسیقی پاپ، نداشتن وقت کافی برای موسیقی گوشکردن بود.
اما به هر حال این یکی از دلایل مهم است. بنابراین باید همه چیز سادهتر و کوتاهتر میشد تا انسان صنعتی دهه 50 به صرف نداشتن وقت از لذتبردن از موسیقی محروم نشود. هنرمندها دست به کار شدند و زمین و زمان را به هم دوختند تا موسیقی سادهتری تولید کنند که موفق هم شدند. رسانههای عمومی، مخصوصا رادیو از این حرکت استقبال عجیبی کردند و تا آنجا که میتوانستند ابزار تبلیغاتیشان را به کار گرفتند تا جای این ژانر جدید را بین مردم باز کنند.
کلاه شاپوییهای شیکپوش با آن لبخند بزرگ و برق گوشه دندان همه جا دیده میشدند و خیلی زود توانستند بازار را در دست بگیرند. آن روزها برای موسیقی پاپ مثل موسیقی راک زیرشاخههایی وجود داشت که بنا به نوع موسیقی دستهبندی شده بود. اما از همه اینها که بگذریم، با یک نگاه گذرا به موسیقی دهه 50 در آمریکا و اروپا میتوانیم بفهمیم که نسبت به موسیقی کلاسیک و جز فرق آشکاری نداشتند و فقط کوچکتر شده بودند. اشتباه نکنید، این اصلا نقطه ضعف نیست. بلکه کاملا برعکس خیلی هم خوب است.
این موسیقی از همان ساختار تئوریکی پیروی میکرد که موسیقی کلاسیک و جز پیروی میکردند و حتی از نظر سازبندی هم شباهتهای زیادی داشتند و تنها نکته همان بود که همه چیز سادهتر و کوچکتر شده بود و نقش اصلی را هم داده بودند به ترانه.
طبیعی هم هست که وقتی میخواهیم با همه آدمها ارتباط برقرار کنیم، سادهترین ابزار، ابزار زبان است. پس باید به جای ساززدن، حرف زد. (البته این شعار آنهاست.) حالا باید دید این حرفزدنها چهجوری بودهاند.
اپراهای عاشقانه
نمیدانم این عشق لعنتی چه دارد که حرفزدن از آن تمامی ندارد. مضمون بیشتر آهنگهای پاپ آن دوره هم عاشقانه بود. اما بدون شک نگاه افلاطونی به عشق، آن روزها هنوز زنده بود و طبیعی هم بود که گفتن از آن عشق ادبیاتی را بطلبد که احتمالا امروز منسوخ شده است.
برای همین هم موسیقی پاپ دهه 50 از اپرا الهام میگرفت تا حرفش را زیباتر بزند. خیلی از خوانندههای آن دوره مثل دیوید وایتفیلد صدای کاملا تربیت شده اپرایی داشتند و با همان سبک و سیاق هم پاپ میخواندند. مردم هم از این پدیده استقبال کردند.
مخصوصا از این جهت که خیلی از آنها تا آن زمان به هیچ اپرایی نرفته بودند و فراک نپوشیده بودند و پاپیون نزده بودند. خیلی هیجانانگیز است که پول رفتن به یک اپرای واقعی را نداشته باشی و خیلی راحت پیچ رادیویت را بچرخانی تا نمونه سادهتر شدهاش را بشنوی. نه؟
عده دیگری از خوانندهها هم بودند که از عشق و عاشقی خسته شده بودند و میخواستند حرفهای دیگری بزنند. مثل ویرا لین که جنگ جهانی دوم تاثیر زیادی رویش گذاشته بود و تا میتوانست به جنگ منحوس دوم میتاخت و آرزوی روزهای زیباتری را برای همه آدمها داشت. ممکن است بپرسید مگر موسیقی پاپ جای این چیزها هم هست؟ جواب این است که خیلی سخت گرفتهاید؛ مگر آدمهای عادی با جنگ دست و پنجه نرم نمیکنند؟
مگر آنها رنج از دست دادن عزیزانشان را درک نمیکنند؟ پس چرا نباید در موسیقی عامه از این چیزها حرف زد؟
روزگار گل و بلبل
اما اینکه حالا چی داریم؛ البته حالایی که از دهه 80 میلادی شروع میشود. حالا شبکه MTV داریم. حالا جایزه گرمی داریم. حالا موسیقی R&B داریم که بهطور کلی با آن چیزی که از ریچارز و چاکبری میشنیدیم، فرق دارد و تغییر ماهیت داده است. تعجب میکنید؟ خب نکنید؟ این دو نفر در کنار راک اندرول، R&B هم کار میکردند. سبکی که با نرمافزار برایش بیت نمیساختند و معنای حقیقیاش را داشت؛ یعنی ریتم و بلوز.
شايد بتوان گفت آخر دیگر با سبک چه کار دارید؟ خب بروید اسم جدیدی برای کارتان پیدا کنید. (یادم نبود قرار است بیطرفانه باشد.) به هر حال کامپیوتر همه چیز را آسانتر کرده است و صداهای مجازی جایگزین سازها شدهاند و بخش اعظم موسیقی پاپ با همین صداهای دیجیتال ساخته میشود و خیلی از جاها حتی یک ساز واقعی هم وجود ندارد. از عشقهای افلاطونی هم خبری نیست. داستان روز، قالگذاشتن است.
جالب است كه دیگر از صداهای اپرایی هم خبری نیست و همه چیز هم خیلی آسانتر از گذشته به دستمان میرسد. از هر آلبومی چندین میلیون نسخه وارد بازار میشود و اینترنت هم تا آنجا که میتواند، همه جا را پر میکند از موسیقی پاپ. در ضمن دیگر زیرشاخهای هم برای موسیقی پاپ در نظر گرفته نمیشود. موسیقیها تا آنجا که میتوانند از گذشته سود میبرند تا جایی که بسیاری از کارها کپیهای محض با ظاهر بزک شده امروزی میشوند. و در آخر اینکه هنر جای خودش را به سرگرمی میدهد.
این حرف من نیست، منتقدانِ خودشان این را میگویند و به این قضیه افتخار هم میکنند. شروع داستان سرگرمی به همان دهه 50 برمیگردد. همان موقع هم کلاه شاهپویی شیکپوشی به نام ادی فیشر بود که علاوه بر خواننده بهش Entertainer هم میگفتند (احتمالا باید سرگرمکننده معنیاش کنم!) امروزه از این سرگرمکنندهها زیاد داریم. حالا دقیقا شما هستید که بین هنرمند و سرگرمکننده، یکی را انتخاب میکنید.
حالا رسانهها و کمپانیهای بزرگ مافیایی هستند که به شما میگویند چه چیزی را گوش کنید و چه چیزی را گوش نکنید.
حالا ویدیو کلیپهای پرزرق و برق داریم که اگر یک لامبورگینی گوشه تصویرشان نباشد، اصلا کلیپ نیستند!
حالا همه چیز مهیا است تا به یک مصرفکننده صرف تبدیل شویم؛ نه تحلیلی بکنیم و نه نظری بدهیم و نه غرغر کنیم. باید عقلمان را بدهیم دست شبکههای پرزرق و برق. وقتی گروهی هر سال از شبکه MTV جایزه میگیرد، حتما خوب است دیگر. پس باید گوش کرد.
نگاهکردن MEZZO هم باشد برای پیرمردها. نه؟ امروز تکلیف موسیقی پاپ را تهیهکننده روشن میکند، نه هنرمند. فقط هنر مانده بود که نگاه کاسبکارانه نداشت که آن هم خوشبختانه مشکلی نبود و حل شد.
زوم × 2
اگر فقط یک کم به تاریخ هنر نگاه کنیم، متوجه میشویم که داستان از کجا آب میخورد.
تفاوتی که بین موسیقی پاپ دهه 50 و آنچه امروز میشنویم وجود دارد، حاصل یک دعوای تاریخی است؛ دعوای مدرنیسم با پست مدرنیسم. دهه 50 در دوره مدرن دستهبندی میشود. مدرنیستها اعتقاد داشتند هنر باید ناب باشد و هیچ نگاهی به گذشته نداشته باشد و ما را به گذشته ارجاع ندهد.
آنها نسبت به زیباییشناسی هم به شدت سختگیر بودند و هر چیزی را زیبا نمیدانستند و برای همین هم معتقد بودند نباید اثر هنری را بزک کرد. بلکه باید از کوزه همان برون تراود که در اوست. اما با شروع دهه 80 و روی کارآمدن پست مدرنیسم، قضیه شکل دیگری پیدا کرد و ورق برگشت. پستمدرنیستها خیلی راحتتر با هنر برخورد کردند. آنها معتقدند بودند دیگر هیچ چیز نابی برای خلقکردن وجود ندارد، پس باید از گذشته الهام گرفت. موج تلفیقها و اقتباسها بود که بر سر مردم ریخته میشد.
اما این موضع هم به تنهایی اصلا بد و غیرقابل تحمل نیست. بلکه همه چیز آنجایی به هم میریزد که این تلفیقها و اقتباسها آنقدر افراطی مورد استفاده قرار میگیرند که هیچ چیز از هویت خودشان باقی نمیماند و میشوند همان کپیهای محض بزکشده که موسیقی پاپ امروزی هم از این قاعده پیروی میکند و همین هم میشود که همه کارها شبیه به هم میشوند و دیگر انتخاب خواننده یا گروه خاص بیمعنی میشود. چراکه همهشان یک حرف را به یک شکل و با یک لحن میزنند. اگر موسیقی پاپ در دهه 50 از ساختار کلاسیک و جَز استفاده میکرد، برای ساختن یک قطعه جدید بود، نه یک کپی. آنها فقط از ساختار و تئوری استفاده میکردند، نه از خود جملهها یا موتیفهای موسیقایی.
بازدید:401265
شاید استخوان های موسیقی دان های بزرگی همچون(باخ،موزارت،بتهوون و …)می لرزید یاکه ازهم میپاشید اگر باری دیگر چشم به جهان میگشودند و شاهد چنین آثار سخیف و بی ارزشی در دنیای هنرموسیقی میشدند. وقتی درعصری باشیم که کسانی چون نیکی مناج،تیلور سوئیفت،شکیرا،جاستین بیبر و … سردمداران موسیقی جهان بوده و برنده جوایز نفیس موسیقی پاپ شوند، دیگر تکلیفمان روشن است و نباید هم از خوانندگان داخلی انتظار بیشتری داشت و بگذاریم باهمان کپی پیست های نرم افزاریشان خوش باشند. بدتر ازهمه وقتی درعصری زندگی کنیم که مردمانش موسیقی کلاسیک و بیکلام را نفهمند و موسیقی ندانند، بایدهم موسیقی درخشان پاپ دهه 50 60 و 70 میلادی جای خود را به پاپ سخیف قرن بیست و یکمی بدهد.